از من بپرسید!



نصف یک بطری حاوی یک مایع سفید رنگ رو یک جا خورم و با دستم اطراف دهنم رو پاک کردم.
خیلی وقت بود که آروم و قرار نداشتم
یه کابوس دست از سرم برنمی داشت
داشتم تنها توی جنگل قدم میزدم 
با یه تفنگ روی دوشم
اما عجیب ترین بخش داستان حتی این نبود که من ، چرا پا تووی یکی از ناشناخته ترین جنگل های دنیا گذاشتم.
دلیلش معلومه
دلیلش اینه که اون چند کیلومتر راه اومده بود و نصف گله ی گوسفندام رو قلع و قمع کرد. 
عجیب ترین بخشش آینده بود.
آینده ای که یه بطری حاوی یک مایع سفید رنگ جلوی تلویزیون 14 اینچ کهنه ام در اتاق نشیمن لم داده و داره تلویزیون تماشا میکنه.
به پرسه زدنم ادامه میدم ، خوب میدونم  که چیزی که دنبال شکارشم باید یه جایی همون اطراف باشه.
اون قدرتمنده
همه ازش میترسن
همینه که باعث میشه نتونم تحملش کنم 
چنتا آهو ، از فاصله ی دور می بینن ام و پا به فرار میزارن. با وجود اینکه باید مطابق همیشه برم سراغ شکار اونا ، ولی انگار یه چیزی ، منو به سمت شکار اون می بره. 
از لابه لای شاخه ها سایه اش رومی بینم. آره خودشه ، با همون اعتماد به نفسی که همه ازش حرف میزدن، داره پرسه میزنه. می تونم صدای نفس کشیدنش رو هم بشنوم. 
داره آروم نفس می کشه. 
باید کمین کنم. به هیچ وجه نباید منو ببینه. 
داره نزدیک تر میشه ، دیگه تقریبا فاصله ای باهم نداریم. 
می تونم غرور رو تو چشاش ببینم. 
می تونم ببینم که اگه شکارش کنم ، می تونم  تنها پادشاه این جنگل باشم.
با یک جست از کمین خارج میشم
چشم توو چشم میشیم
ترس رو توو چشاش میخونم
نباید امونش بدم
یه لحظه تعلل کنم تمومه کارم
و
شکارش کردم
هیچی به جذابیت این نیست که داخل قلمرویی که فقط تو پادشاهشی پرسه بزنی و هرجایی دلت می خواد لم بدی.
خصوصا اگر روی زمین ، بطری نوشیدنی سفیدی ریخته شده باشه که متعلق به قربانی ات بوده.
من لیون ام.
در حوالی یک جنگل در حومه ی ژوهانسبورگ زندگی میکنم
و اون روز توسط یک شیر خورده شدم!

 

سعید مولایی

آذر 98


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانش خانواده و جمعیت ویراست سوم roshdvatoseye baghisepidar Weed فانکده asemanekawir سرانجام یک فرمان ایران بلاگ شهدای زینبی پرسش مهر